غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

مهمونی با همکارای بابایی

غزل و سحرم یک شب، تمام همکاران بابایی در یک شعبه، باهم مهمانی خانوادگی برگزار کردند. نزدیک ده تا خانواده دور هم بودیم، توی یک رستوران دنج و قشنگ فقط یک خانواده یک پسر کوچولو داشتن و شما دوتا فسقلیای من همبازی همسن خودتون نداشتند. آخ که چقدر جای دوستاتون ایلیا و داداشش و مامانش رو خالی حس کردم تا حسابی باهاتون بازی کنن... اون شب بابایی زیاد ننشست و شش دنگ حواسش به سحر کوچولوی وروجک و کنجکاو بود. امّا غزل خانم تا آخر نشست و غذاشو خورد و خیلی خانم بود. این هم عکسای اون شب: سحر جونم، وسط میز غذای همکارای بابایی مشغول بازی با نی ها سحر و همبازیش غزل گلم کنار آبجی سحر ...
29 آبان 1395

شب تاسوعا(عموی خوبیها)

غزل و سحر عزیزم امسال از پنجم تا نهم محرم تا صبح روز تاسوعا، خاله منیژه مهمون ما بود. شب تاسوعا بخاطر کسالت خاله مراسم خاصی نرفتیم. فقط مقداری نذری آماده کردیم، خاله خونه موند، من و شمادوتا گل دخترا بردیم به همسایه ها دادیم. اون شب خیلی با تلویزیون حال و هوای خاص و آرزوی زیارت حرم حضرت ابالفضل داشتیم. داشتم باخودم فکر میکرم که بخاطر عشق و علاقه ی ما ایرانیا به برادر باوفای امام حسین(ع)، حضرت ابالفضل، و مقــــــام والای عموی بچّه های امام حسین(ع) همه ی ماها در وجود ناخوداگاهمون علاقه ی خاصی به عموهامون داریم. علاقه ی من به تنهـــا عموی خودم علاقه ی بابایی به تنهــا عموی مرحومش و حالا علاقه ی غزل و سحر به عموهای خودش...
29 آبان 1395

شام غریبان

سحر و غزل عزیزم، شب شام غریبان امام حسین(ع) در مهرماه سال95 خانواده ی چهارنفره ی ما عازم امامزاده یحیی شدیم. اونجا دوست غزل مهرساجون و مامانشو دیدیم. پدر مهرسا و بابایی شما، براتون شمع آماده کردند تا دنبال دسته ی عزاداری حرکت کنیم. چند قدمی نرفتیم که بخاطر ازدحام جمعیت، یه جایی کنارگوشه ها ایستادیم. کمی با شمع بازی کردید و از هم خداحافظی کردیم. که چند قدم جلوتر عموعلی و زن عمو سمیرارو دیدیم. دیگه شما دوتا وروجکا با عمو و بابایی نشستید روی زمین و کلی با این شمع ها بازی کردید.   ...
27 آبان 1395
1